نه مقدمه می خواهد و نه حرف پس و پیش
نه جای گلایه ای مانده و نه جای اشک و آه
فقط
پارسی بلاگ برای من شگون نداشت
شاید هم خودم بد شگون بودم
هر چه بود " یه روزی یه جایی یه خدایی" دیگر به روز نخواهد شد.
حذفش نمیکنم که یادم بماند اشتباهاتم را دوباره تکرار نکنم.
دوستان خوب مجازی ام را میسپارم به دستان مهربان ابوالفضل العباس و سایه ی پر مهر خدا.
آنهایی که مرا رنجانیده اند به جز یک نفر را حلال می کنم و برایشان توفیق روز افزون می طلبم...
من هیچوقت دروغی به شما نگفتم « این جمله مخاطب خاص دارد در پارسی بلاگ » این را مطمئن باش و حلالم کن.
پی نوشت: برای دل شکسته ام دعا کنید
برای روح و روانم نیز
این روزها چهره ی احساسم را دوست ندارم
رنگ بی رنگی خورده ست به در و دیوار احساسم
از همیشه بی رنگ ترم
آنقدر کدر شده است که نه دیگر بوییــ ــ ــاس جـــانمـــــــازم را درک می کند
و نه گل های آبــ ــ ــی چادرم را آبیاری می کند
حتی تســـ ـــ ــ ـبیح اشک هایم گوشه ی صندوق خانه ی احساسِ بی رنگم خــ ـــ ـاکـــ ـــ ــــ ـــ فـــرامـــوشـــی می خورد
آهـ ـــ ـــ
رنگ بــی رنگیِ احساس
رنگ بــی رنگیِ مــ ــ ــرگـــــ ـــ ــ ـ است...
عـــاشـــ ــ ــ ــ ـورا می آید...
مثل هر سال
و من
می خواهم
بی رنگ ترین احساس را با سرخی خون شهادت رنگ کنم...
می خواهم با سبزی عبای پسر رسول الله قــ ــ ــ ــلب و دل و جـــانــ ــ ــم را منور کنم...
می خواهم باری دیگر ریه های احساس خاک خورده ام را از عطر یاس جانماز تـــ ــ ــرمـه ی آبــ ــ ــی رنگم زندگی ببخشم.
اشــ ــ ــک هایم
این دانه های تسبیح با معرفت را از انتهای صندوق خانه ی احساس بیرون خواهم کشید و با دریایی از شـــ ــ ــرمندگی از بی معرفت بودن این احساس خــ ــ ــاک خورده
جرعــ ــ ــه جرعــ ــ ــه
قطــ ــ ــره قطــ ــ ــره
دانــ ــ ــه دانــ ــ ــه
و ذکــ ــ ــر ذکــ ــ ــر
به دنیای سرخ شــ ـــ ــهادت پیوندشان خواهم داد...
دست هایم از همیشه خالی تر
پاهایم از همیشه سست تر
چشم هایم از همیشه گناهکارتر
و گوش هایم از همیشه ناشنواترند...
با این اعجوبه ی بی رنگ و آلوده روبه سویت می کنم و به امــیــ ــ ــ ــد وساطت مــ آ د رت، مقابل دیدگان به خون نشسته ات زانو خواهم زد و متوسل خواهم شد و چشــ ــ ــم انتظار یک نــ ــ ــیم نــ ــ ــگاه مهربانت می نشینم...
می شود همان گونه که به حُر نظر داشتی به من هم نظر کنی؟
گوشه چشم عنایتت را می شود صــ ــ ــدم ثــ ــ ــانیه ای سهم من کنی؟
می شود دست به ردای مطهرت ببرم و تو مرا تا آسمانم ببری؟
حق داری
اگر بگویی نمی شود...
اما امــ ـــــــ ــــــیدوارم
به کشتی نجات تو و به مهربانی خــــــــ ـــــــــــــــ ــــــــــــدا
چند وقتیست برگ ریزان خاطره هایم امان به آرامش قلبم نمی دهد...
چند وقتیست که دیگر گویی قلبم با با قلمم قهر است...هر چه می سوزد و می سازد و می خندد و می گرید، به قلمم هیچ نمی گوید... فقط... مظلومانه... رویش را برمی گرداند و از پنجره قاصدک ها را رصد می کند...
امروز تصمیم گرفتم از پشت پنجره دل بکنمو قدری با قلبم و دفترم آشتی کنم... خواستم دست دلم را بگیرم و با خودم ببرم و روی این برگ های زرد و نارنجی فروریخته از افکار پاییزی ام، زیر درخشندگی آفتابِ غروبِ دلواپسی هایم قدم بزنیم و قدری شاعر شویم... می خواهم کمی دلم را قلقلک بدهم بلکه کمی بخندد... طفلی خیلی درهم و ناراحت است... انگار چند وقت است چیزی در ذهنش ذق ذق میزند و آزارش می دهد...
بین خودمان بماند اما می دانم چه مرگش شده!!
تازگی ها زیاد تلویزیون می بیند و پیامرسان سر میزند...
بگذار راحت تر بگویم: زیاد به آن خانه ی مکعبیِ سیاه رنگ که در مانیتور رایانه و تلویزیون خودنمایی می کند چشم می دوزد... و با آن گنبد سبز رنگ زیبا درد دل می کند...
زیاد در هوایش بارانی می شود...
حتی گاهی آنقدر در برگ ریزان خاطره هایش غرق می شود که می ترسم دستی دستی از دست برود...
.
.
.
دل نوشت:
یادم نمی رود زیر ناودان طلا، آن شبفیروزه ای، آن آغوش نیلوفری و آن بوسه ی ارغوانی ات را...
یادم نمی رود روضه ی منوره، صوت ملکوتی و گریه هایت را م ا د ر ... گفتی بیا، آنجا بودی، حست کردم، حتی شاید دیده باشمت... آن شبِ زیبا در خوابم... یا آنجا گوشه ی بقیع وقت مدهوشی ام... نمی دانم شایدم درد دوری ات به سرم زده و دیوانه ام کرده است! اما مادرم بدان آن دیوانگی و آن زجه زدن ها را خیلی دوست داشتم...
آن لحظه های خمار و مه آلود و آن گریه های بی تاب و بی قرار و آن بی هوشی و آن مدهوشی ها را خیلی دوست داشتم... دلم عجیب هوای بین الحرمین مدینه را کرده است... همان جایی که آرزو می کردم ای کاش می شد با چشم هایم قدم بردارم نه با پاهایم... آخر شاید آنجا که من پا می گذاشتم روزی سجاده ی امام حسین پهن میشد و پیشانی بلندش بر خاک عبودیت و بندگی می سایید... یا جلسات نورانی سخنرانی امام صادق بود... شاید هم قامت تو را مادرم... از همین خیابان تنگ و خشت گلی شوهر عزیزت بر دوش کشید... یا پیکر حَسَنَت را از همینجا تا به بقیع تیر باران کردند... آن در و دیوار... آن زمین... آن خاک...
...آخ...
دوباره قلب افکارم تیر می کشد...
این روزا در دلم برگ ریزان خاطره هاست...
دلم کمی آغوشت را می خواهد مادر...
کمی اشک به اشک، سبحان الله سبحان الله، همراهی کردن با تو را...
کمی آرامشت را...
کمی خودت را...
خودِ خودِ خودت را...
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر به مهمانی من!!
.
.
.
زجه نوشت:
این روزها حال و هوای نگاهم ابری و دلم بارانی ست...
من مادرم را می خواهم...
مادری که می گویند مادر سادات است ولی من قبول ندارم...
البته حق دارند، آنها که نمیدانند چطور برایم مادری کردی!!
تو خودت دوباره مرا به دنیا آوردی...
دوباره زنده ام کردی...
.
.
.
عجب نوشت:
می خواستم قلبم را ببرم بخندانم و روحیه اش را عوض کنم اما...
نخندید اما روحیه اش عوض شد...
سبک شد...
مضطر نوشت:
التماس دعا م ا د ر
نشسته ام گوشه ای و چشم دوخته ام به راهی طولانی...
گاهی از رفتن خسته می شوم و گوشه ای از این جاده آتشی برپا می کنم و می نشینم کنارش و زل می زنم به راهی که باقی مانده است...
از پیچ و خم هایش که نگران نیستم چون دستم را در دستان کسی گذاشته ام که میدانم از من مواظبت خواهد کرد...
هر چقدر من ناشی و نابلدِ راهم، او راهبر و همراه خوبیست...
فقط نمیدانم از زیادی نقص های من است یا از زیادی کمال او که گاهی قدرش را آنقدر که لیاقت دارد هیچ، آنقدر که بی احترامی اش نکنم ندارم...
گاهی آنقدر دستم را محکم می گیرد که گرمای دستش شرری بر دلم می زند و عاشق و مجنونم می کند...
گاهی آنقدر پنهانی هوایم را دارد که فکر می کنم نیست...
اما هست...
و با نیم نگاهش حرکاتم را زیر نظر دارد گاهی با تاسف نگاهی می کند و آهی از نهاد سینه اش بیرون می دهد...
اما من... آنقدر روحم ضعیف و نحیف شده که آن همه عظمت را یارای درک ندارم...
نگران تاریکی راهم هم نیستم که خورشید کمالش راهم را منور کرده است...
اما...
من که تنها نیستم، من که نگران راه و همراه و تاریکی و غیره و غیره نیستم پس چرا نگرانم؟
چرا گاهی خسته می شوم؟ چرا در دلم سیر و سرکه می جوشانند؟ چرا قلبم بی طاقت شده و مدام خودش را به قفس تنگ سینه ام می کوبد؟
چرا؟؟!
خودم هم نمیدانم دلیل این همه نگرانی ام چیست؟
.
.
.
دستم را از زیر چانه ام بر می دارم...
زل می زنم به چشم های آبی آسمان...
و با تسبیح اشک هایم دانه دانه و شمرده شمرده ذکر می گویم...
دستم را محکم تر می گیرد و آرام فشاری می دهد...
خونِ تازه به رگ هایم می دود...
قطره ای اشک از چشم های آبی آسمان روی چشم هایم می چکد...
تسبیح دانه دانه ام متبرک می شود با ضریح چشم های آسمانی اش...
دستم را روی صورتم می کشم...
دستم را از اشک هایم و اشک هایش تر می کنم...
نیازمند تر از همیشه می برمشان بالا...
ندایی به قلبم الهام می شود...
ادامه بده...
تا عمرت تمام نشده و از دستش ندادی راه بیوفت...
راه طولانیست...
کرکره ی چشم هایت را بکش پایین
در چشم های تو جایی برای پرسه ی این شیطانک های آتشین نیست...
چشم های تو
از روشنای نوری روشنا شده اند که چون نسیم سحرگاهی خنک اند نه چون نور آتش سوزان...
نگذار نگاهت شعله بکشد
نگذار گستاخ شوند چشم هایت
کرکره ی چشم هایت را بکش پایین
چشم های تو
جای زندگی جویباریست که از ابتدای راز و نیازت سرچشمه می گیرد و به دریای معرفت و بصیرتت می ریزد....
چشم های تو
جای نگاه عاشقانه ات به مهدی فاطمه است...
باید زلال تر از این حرف ها باشد...
نگذار چشم هایت غبار بگیرند... مگر نمی خواهی زلال ببینی اش؟ مگر نمی خواهی رویت بشود به چشم هایش دیده بدوزی و عرض ارادت بکنی؟
شاید همین جمعه وقت آمدنش باشد...
نگذار چشم هایت خجل شوند...
به چشم هایت آبرو بده...
کرکره اش را ببند و تعطیلش کن...
به گمان مردم فکر نکن... بگذار بگویند کوری... بگذار بگویند روابط اجتماعی خوبی نداری...
اما بگذار چشم هایت امانت دار ببمانند...
حیاشان را حفظ کن
با چنگ و دندانت...
آنگاه که رسیدی به حریم خانه ات
چتر چشم پاکت را باز گن بر قامت همسرت
نگاه مهربانت را بنشان بر دل مهربان مادر و دست های زحمت کشیده ی پدرت...
و جویبار بندگی ات را پر کن از زلال عبودیت و انتهای پاکی
آنوقت...
نگاه کن...
پای سجاده ی ترمه ی سبز رنگت پیدا میکنی
عقیق لحظه های خدایی ات را...